بسم الله الرحمن الرحیم
این کوچک هدیه تقدیم به حضرت علی اصغر ع و حضرت عبدالله ع باشد که راضی شوند
دوستان گرامی لطفا این طرح درس را کامل مطالعه نمایند و مسلط باشند تا روز جمعه در همایش بتوانند آن را اجرا نمایند
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آن که باشد مهربانتر برای ما ز بابا و مادر
بچهها سلام!
حالتان خوبه، خوبِ خوب
لباتون خندونه خوش میگذره خوشحالین اومدین مدرسه
آماده این آماده ی آماده آماده این بریم دعوا! ... دعوا نه – آفرین بچه های خوب دعوا نمیکنن
خوب بچه ها من ................... هستم از قم با دوستامون اومدیم تا چند روزی توی مدرسه شما باشیم تا باهم بیشتر دوست باشیم ( البته نوع معرفی میتواند به صورت حدس از طرف بچه ها اجرا شود )
خوب بچه ها امروز کلی مسابقه داریم کیا دوست دارن تو مسابقه بیان
آفرین هرکی دوست داره بیاد تو مسابقه یه یا حسین بلند بگه
خوب بچه ها من یه شعر میخونم شما بعد از من تکرار کنین هرکی که بهتر و بلند تر جواب داد میاد تو مسابقه اول
پدر و مادرم چه با صفایید بیایید کنارم که با وفایید
غذای مادرم چقدر لذیذه نام بابای من برایم عزیزه
مادر خوب من تو بهترینی الهی پدرم بلا نبینی
خنده پدرم چه دلنواره دعای مادرم برایم نیازه یادتون از دلم هرگز نمیره هرتون از دلم هرگز نمیره
خیلی خوب بود آفرین
پرسیدن چند سوال مرتبط با طرح درس ( اولویت اول ) یا سوالات مفاهیم دینی ( اولویت دوم ) و انتخاب چند نفر برای اجرای مسابقه اول
حالا بریم سراغ مسابقه قبل از هرچیز باید شرکت کنندگان خودشون رو معرفی کنن
اما باید با دهن باز خودشون رو معرفی کنن یعنی این جوری که دهنشون باز باشه بعد اسم و فامیل خودشون رو بگن ...........
خوب بچه ها بنظرتون برای چی بچه ها نتونستن خوب خودشونو معرفی کنن ؟؟؟ ( بچه ها مواردی را میگویند) آفرین بخاطر اینکه دهنشون باز بود
بچه ها این دهان و بقیه اعضای بدن رو خدا به ما داده اگه این ها نبود زندگی کردن برای ما خیلی سخت میشد مثلا اگه چشم ما بالای سر ما باشد برای اینکه کسی رو ببینیم باید سرمون رو اینجوری خم میکردیم یا اگه گوش ما زیر پای ما بود برای اینکه حرفهای دیگران را بشنویم باید همیشه پاهامون رو بالا میگرفتیم و.... ( میتوانید روی این مسأله بصورت کوتاه توضیح بدید )
خوب بچها اما ادامه مسابقه : مسابقه اینه که شمارش یک نفس
این مسابقه به این صورت است که بچه ها باید از یک تا هر شماره ای که بلدند با یک نفس بشمارن هرکس که توانست شماره بیشتری را با یک نفس بخواند اون برنده میشه
خوب بچه ها این از مسابقه اول ما. برای سلامتی خودتون و پدر مادرتون یه صلوات بلند بفرستین
خوب کیا میخوان برای مسابقه بعد بیان : آفرین
مسابقه بعد اینه که من داستان تعریف میکنم بعد از تو داستان سوال میپرسم هر کی که درست گفت میاد مسابقه خوبه ؟
( هرکدام از این داستان ها را خواستید میتوانید بگویید و پس از اجرای داستان سوالهایی از داخل داستان بپرسید و کسانی که درست جواب دادن برای مسابقه بیارید )
او شتربانی میکرد و از اجرت آن مخارج مادر مریض خود را میداد. او آرزو داشت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را از نزدیک زیارت کند ولی مجبور بود بخاطر نگهداری از مادر مریضش همیشه در خانه بماند و جایی نمیرفت. بالاخره یک روز از مادر خود اجازه خواست تا برای زیارت پیامبر (ص) به مدینه برود. مادرش گفت: «اجازه میدهم به شرط آن که بیش از نصف روز در مدینه توقف نکنی.» او قبول کرد و با شوق بسیار به سوی مدینه حرکت کرد. وقتی به مدینه رسید به خانة پیامبر رفت، امّا پیامبر تشریف نداشت، خیلی ناراحت شد و در خانه پیامبر منتظر نشست اما خبری از پیامبر نشد. لذا بعد از یکی دو ساعت توقف بدون آن که پیامبر را ملاقات کند به یمن بازگشت. وقتی مادرش از دور او را دید بسیار خوشحال و او را در آغوش گرفت و سوال کرد آیا پیامبر را ملاقات کردی؟ اویس گفت نه پیامبر به سفر رفته بودند و بخاطر قولی که به شما داده بودم سریعا خودم را رساندم. مادر وقتی خوش قولی و وفای به عهد پسر را دید تصمیم گرفت مسلمان شود.
وقتی پیامبر خدا (ص) به خانه برگشت، پرسید: «این نور کیست که در این خانه تابیده است؟» گفتند: «شتربانی که به اینجا آمد و بازگشت.» پیامبر فرمود: «آری، او در خانة ما این نور را به هدیه گذاشت و رفت.»
پیامبر اکرم (ص) دربارة این شخص فرمود: «نسیم بهشت از جانب یمن و قرن میوزد. چه بسیار مشتاقم به دیدارت ای اویس»
صبح زود، مثل همیشه مردم از خانهها بیرون آمده بودند تا به طرف مزارع و مغازههایشان بروند که ناگهان صدای فریادی را شنیدند؛ نه نه این کار را نکن. آخ!!!
آنهایی که جوان بودند به سرعت به طرف صدا دویدند. از بین کوچه پس کوچهها عبور کردند و خود را به جایی که صدای فریاد از آن جا بلند میآمد، رساندند.
کوچه پُر شده بود از جمعیت. هر کس یک چیزی میگفت؛ یعنی کار کیه، کی این کار رو کرده!؟، آن روز مردم آشفته شدند. آخر چرا باید یک چنین اتفاقی در این جا میافتاد یعنی که او را کشته است؟ هر کس نظری میداد. حتماً دزدها او را کشتند. یا نکنه میرفته دزدی کنه؟ صاحبخانه او را کشته؟ بگو مگوها شروع شد و کار به جایی رسید که قبیلهها[1] را به این قتل متهم میکردند و چیزی نمانده بود که کار به جنگ و دعوا بکشد. بالاخره یکی از آنها گفت: چه خبره، هنوز که چیزی معلوم نیست. شما چرا به جان هم افتادید. بهتره که بریم پیش پیامبر خدا تا از او سؤال کنیم.
دسته دسته راه افتادند به در خانه حضرت موسی(ع) رفتند و گفتند: «یک اتفاق بدی افتاده که راز آن فقط به دست شما گشوده میشود».
حضرت موسی(ع) یک روز از آنها مهلت خواست و فرمود: «فردا صبح بیایید تا من کمکتان کنم. فردا صبح مردم رفتند جلوی خانه حضرت موسی اجتماع کردند تا پیامبر خدا قاتل را معرفی کند.»
حضرت موسی(ع) فرمود: «خداوند فرمان داده گاو مادهای را بکُشید. و قسمتی از بدن او را ببرید و به جسد آن جوان که کشته شده است بزنید. مرده زنده میشود و خودش قاتل را معرفی میکند.»
مردم گفتند: «ای بابا، مثل این که پیامبر با ما شوخی دارد. بعد گفتند از خداوند بپرس که چگونه گاوی باشد.»
حضرت موسی(ع) فرمود: «گاو مادهای که نه زیاد پیر باشد نه زیاد جوان در ضمن رنگ زرد تند باشد.»
مردم دیدند فقط یک گاو است که این نشانهها را دارد و آن مال یک پسر است که با پدرش که فلج است زندگی میکند. برای همین خود را به خانه او رساندند و در زدند. وقتی آن جوان صاحب گاو آمد، گفتند ما آمدیم گاو شما را از تو بخریم.
پسر که میدانست قضیه چیست، گفت: «قیمت گاو خیلی زیاد است.»
گفتند: «قبول داریم.» پسر گفت: «شما باید آنقدر طلا توی پوست گاو بریزین که پر بشه!» مردم با تعجب پرسیدند: «مگر چه خبره، چقدر گران؟!»
پسر گفت: «اگه خریدارین، قیمتش همینه که گفتم.»
مردم هم مجبور شدند که هر طوری شده پول را جمع کنند و به صاحب گاو بدهند و گاو را بخرند. آن وقت همان طور که خدا فرمان داده بود گاو را کشتند و قسمتی از بدن گاو را به جسد زدند و آن جوان زنده شد و گفت: «پسر عمویش او را کشته است.»
بله! خداند با این فرمان خودش صاحب گاو که جوان فقیری بود، اما با پدر خیلی مهربان بود و تمام کارهای او را که فلج بود میرسید بسیار زیاد داد.[2]
حالا آماده اید برای مسابقه ؟ آفرین مسابقه ما مسابقه نماز است، شما ها تا حالا نماز خوندید ؟؟ بلدید ؟ آفرین، ( اینجا میتوانید روی نماز و اهمیت نماز مختصر توضیح بدید مثلا نماز ستون دین است و آن را به ستون خمیه تشبیه کنید. اکه اگر ستون نباشد خمیه هم نیست.)
اما مسابقه ما باید به من نگاه کنید و هرکاری که من گفتم انجام بدین، خوبه، عالی
مثلا گفتم تکبیر الاحرام شما دستارو میارین کنار گوش، گفتم قنوت، قنوت میگیرید و اگه گفتم رکوع به رکوع میروید، متوجه شدید احسنت
برای بعد از چند بار اجرا عمل شما با حرف شما یکی نباشد تا یکی یکی دانش آموزان حذف شوند
( بهتر است که یه مقدار آروم بگید تا یاد بگیرند بعد سرعت را بالا ببرید )
بچه ها ما این بازی رو کردیم تا هم نماز رو فراموش نکنیم و هم اینکه به یک مسأله دقت کنیم که خیلی از کارای ما مثل این بازیه !!!!!! ؟؟؟؟؟ چجوری ؟؟؟ ما مثلا توخیلی از کانالای مذهبی عضویم تو شبکه های مجازی و کلی پیام و کامنت خوب میذاریم از هر مسأله ای اما خودمون به خیلی از اونا عمل نمیکنیم
یا مثلا میدونیم بابا و مامان ما کلی برامون زحمت میکشن ولی ما همیشه اونا رو ناراحت میکنیم و به حرفشون گوش نمیکنیم
یا مثلا دوست نداریم هر کسی تو گوشیمون یا کامپیوتر یا لب تابمون نگاه کنه ولی ما به خودمون اجازه میدیم به همه جا سر بکشیم مثلا در خونه همسایه بازه نگاه میکنیم، داره پیام میده نگاه میکنیم چی مینویسه، عکس پروفایلشو نگاه میکنیم و دوباره بقیه عکساشو، یا اینکه کیارو فالو کرده کیا اونو فالو میکنن و....
( شاید این پیامها مناسب همه کلاسها نباشد و از طرفی همه آنها را گفتن هم شاید نیاز نباشد، بسته به کلاس و حوصله مخاطب داره )
اما مسابقه بعد یه مسابقه هوش ( مربی همزمان که صحبت میکنه جدول هم روی تخته میکشد ) است ما یه جدول داریم که باید شما ها رمز اون رو بدست بیارید ببینم کی از بقیه بچه ها باهوش تره و رمزو زودتر بدست میاره
م | ن | ت | ا | ت |
ب | ه | ی | ا | ر |
م | ش | ر | ب | د |
ه | و | و | ب | ک |
ر | ت | ف | ی | ا |
ن | ک | ی | ق | خدا |
خوب بچه ها ببینم کی از همه زرنگ تر و سریعتره میتونه رمز جدول رو بدست بیاره
اما چجوری: برای بدست آوردن رمز باید از حرف اول شیش تا شیش تا بشمارید و حرف بعد بدست میآید برای شروع من اولش رو کمک شما میکنم حرف اول میم است شیش تا بعد میشه حرف ه شیش تا بعد میشه حرف راء به همین صورت تا آخر رمز
آفرین رمز جدول ما هست : مهربانی بکن تا در کارهایت موفق بشی
این جمله بچه ها ترجمه یک حدیث است ( مربی بعد از پاک کردن تخته و نوشتن رمز جدول این حدیث را روی تخته مینویسد ) اِرْفَقْ تُوَفَّقْ
(میشود این حدیث را با یک ریتم مناسب خواند از بچه ها خواست تا تکرار کنن تا در ناخودآگاه آنها نهادینه شود)
حالا این دوست گلمون که تونست رمز و بدست بیاره رو تشویق کنید ( طیب طیب الله احسنت بارک الله )
خوب حالا بچه ها حالا باید با کیا مهربان باشیم ؟؟؟
بچه ها مواردی را میگویند و مربی تحسین میکند و روی مهربانی به پدر و مادر تأکید میکنه و میگه :
خیلی خوب یکی از بچه ها گفت که پدر و مادر، اما بچه ها چرا باید به پدر و مادر مهربان باشیم؟ یاد یه داستان افتادم :
مردی مادر سالخوردهاش را به دوش گرفته بود و او را در اطراف کعبه، طواف میداد. در حین طواف، پیامبر (ص) را ملاقات کرد. از آن حضرت پرسید: « آیا حق مادرم را ادا کردم؟ » حضرت فرمود: « نه، حتی یک نفس او را جبران نکردهای!» البته این داستان باید تصویر سازی شود
اما بچه ها شاید بگید که حاج آقا آخه مامان و بابا اصلا به حرف ما گوش نمیکنن یا اینکه به ما همش زور میگن که فلان کار و بکن اون کارو انجام نده خسته شدیم از این همه حرف زور :
شاید راست بگید بچه ها ولی من قبول ندارم برفرض اینکه راست بگین جواب این حرف ما رو امام صادق علیه السلام دادن چجوری؟؟؟
کسی که نزد امام صادق علیه السلام آمدو عرض کردم: پدر و مادرم و خانوادهی من نصرانی هستند، و مادرم نابینا است، من همراه آنها باشم و در ظرف آنها غذا بخورم (اشکالی ندارد یا از آنها جدا شوم)؟
حضرت فرمود: آنها گوشت خوک میخورند؟
عرض کردم: نه، حتی به آن دست هم نمیزنند.
فرمود: باکی نیست، مواظب مادرت باش و با او خوشرفتاری کن و چون بمیرد او را به دیگری وامگذار، خودت به کارش اقدام کن، و به کسی مگو نزد من آمدهای تا در «منی» پیش من آیی ان شاءالله.
زکریا گوید: من در «منی» خدمت حضرت شرفیاب شدم در حالی که مردم گردش را گرفته بودند و او مانند معلم کودکان بود که گاهی این و گاهی آن از او سؤال میکرد (و او پاسخ میداد).
چون به کوفه رفتم نسبت به مادرم مهربانی کردم، و خود به او غذا میدادم و جامه و سرش را از کثافات پاک میکردم و خدمتگزارش بودم.
مادرم به من گفت: پسرجان، تو زمانی که دین مرا داشتی با من چنین رفتار نمیکردی، این چه رفتار است که از تو میبینم از زمانی که از دین ما رفته و به دین حنیفیه (یعنی اسلام) گراییدهای؟
گفتم: مردی از فرزندان پیغمبر ما به من چنین دستور داده.
مادرم گفت: آن مرد پیغمبر است؟
گفتم: نه بلکه پسر یکی از پیغمبران است.
مادرم گفت: پسرجان؛ این مرد پیغمبر است، زیرا دستوری که به تو داده از سفارشات پیغمبران است.
گفتم: مادرم؛ بعد از پیغمبر ما پیغمبری نمیباشد و او پسر پیغمبر است.
مادرم گفت: دین تو بهترین دین است، آن را به من عرضه کن، من به او عرضه داشتم و او مسلمان شد. و من هم برنامهی اسلام را به او آموختم.
خوب حالا که بی احترامی نباید کرد یعنی چکار نکنیم ؟؟
1- نگاه تند به والدین
2- ناراحت کردن آنان
3- رعایت نکردن حقوق آنان
خوب بچه ها اگه بخوایم با پدر و مادرمون مهربان باشیم و احترام بگذاریم ( مثل داستان قبل ) چکار باید بکنیم ؟ ( حالا بچه ها کار هایی را میگویند و مربی روی تخته مینویسد و روی هر کدام در حد توان و مختصر مانور میرد )
- سخن با نرمی و مهربانی - رعایت کامل مراتب ادب و احترام
- خطاب نکردن آنان به اسم کوچک - خوش اخلاقی نسبت به آنان
- نگفتن کلمهای که سبب رنجش آنان شود - اطاعت نمودن از آنان
- پایین آوردن صدا در مقابل آنان - جلوتر از آنان راه نرفتن
- در هنگام عصبانیت، چیزی نگفتن - قبل از آنان ننشستن
- دعا برای رحمت آنان - بلند شدن در جلوی پای آنان به نشانة احترام
سلام کردن.
تشویق. (آفرین، مرحبا، بارک الله، احسنت... )
تشکر. (خیلی ممنون، متشکرم، دست شما درد نکند...)
سخن مؤدبانه. (لطفاً، با اجازة شما، خواهش میکنم، ببخشید و ... )
احوال پرسی. خندة بی جا نکردن. داد و فریاد نزدن. میان سخن دیگران نپریدن. در گوشی سخن نگفتن. جا باز کردن. دید و باز دید. از جا بلند شدن. پذیرفتن دعوت. عیادت از بیماران.
خوشرویی. پا دراز نکردن. پشت به دیگران نکردن. چیزی را پرتاب نکردن. پذیرفتن هدیه.
هدیه دادن. (خوراک، پوشاک و ... ) بی اعتنایی نکردن به سخن دیگران.
در آخر هم اگر وقت شد روی آثار مثبت احترام و آثار منفی بی احترامی نمونه هایی را میگود
رضایت خداوند
طول عمر افزایش روزی
دوستی پیامبر دوستی امامان
مقام والا در قیامت
در دنیا 1) تهیدستی
2) خشم خدا
3) بیتوفیقی
4) خواری و ذلت
5) مرگ زود رس
در آخرت
1- خشم خدا
2- نبخشیدن
3- محرم از بوی بهشت
4- چشیدن عذاب
رزمندهای مخلص میگفت: در رزمگاه بودم، خمپارة دشمن کنارم افتاد و منفجر شد. ترکش های آن به پیکرم، به خصوص به صورتم اصابت کرد و آن را پاره پاره کرد. بیهوش شدم. پس از حدود هفت روز به هوش آمده، خود را در بیمارستان روی تخت دیدم. دکترهای متخصص پس از مدّتی معالجه، در مورد جرّاحی پلاستیک صورتم به من گفتند که باید به خارج اعزام شوم.
در اوّلین فرصت به خارج از کشور برای معالجه اعزام شدم، امّا آنچه مایة تعجب دکترها شده بود، این که همة صورتم آسیب دیده بود به جز دو چشمم که با آن همه ظرافت هیچ گونه صدمهای ندیده بود. آنها علّتش را نمیدانستند، ولی خودم میدانستم و آن این که پدرم کور بود و من حدود بیست سال عصاکش او بودم. او گاهی برایم دعا میکرد و میگفت: «پسرم! امیدوارم کور نشوی.» همین دعا باعث شد که دو چشم من آسیب نبیند و کاملاً سالم بماند. آری، این سلامتی عجیب چشمم، نتیجة دعای پدرم است!
خداوند متعال در قرآن در معرّفی دو نفر از پیامبران، اوّلین صفت آنها را اطاعت و پیروی از والدین معرفی کرده است. قرآن را بگشایید، سوره مریم را بیاورید، آیه 14 و 32 را نگاه کنید. با توضیح من نام آن دو پیامبر را بگویید.
مردی بوده مطیع پدر و مادر و خوش رفتار با ایشان و هرگز نافرمان نبوده است. گفت: خداوندا مرا نسبت به مادرم خوش رفتار و فرمانبردار قرار داده و بدبخت قرار نداده است.
جایگاه مهم مادر:
هر چند نیکی و احترام به پدر و مادر لازم و ضروری است، امّا بنابر تصریح در سورة احقاف و لقمان و کلام پیشوایان دین، مادر به جهت زحمتهای بسیار فراوان در دوران حاملگی، وضع حمل، شیر دادن و ... از جایگاه بسیار بالاتری برخوردار است.
سفارش نیکی به مادر
شخصی خدمت پیامبر (ص) آمد و گفت:«یا رسول الله به چه کسی نیکی کنم؟» فرمود: «به مادرت» بار دیگر گفت: «دیگر چه کسی؟ » باز فرمود: «به مادرت» دوباره گفت: « بعد از او؟» باز فرمود: «به مادرت» برای بار چهارم که گفت بعد از مادرم به چه کسی نیکی کنم. پیامبر فرمود: «به پدرت»
پیامبر گرامی اسلامی (ص) فرمود: «دعای مادر زودتر به اجابت میرسد.»
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |